کد مطلب:235271 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:219

شهادت حضرت رضا
چنانكه قبلا توضیح داده شد. مأمون پیوسته سعی داشت به صور گوناگون، موقعیت حضرت رضا علیه السلام را در دل مردم تضعیف كند.

از این رو گاهی بعضی از فرماندهان، برای او اسباب ناراحتی فراهم می كردند و گاهی هم خطبا برخلاف موازین شرع عمل می كردند كه مجموعا موجب می شد، عرصه بر حضرت رضا علیه السلام تنگ شود.

یاسر می گوید: هر وقت حضرت رضا علیه السلام پس از نماز جمعه از مسجد جامع برمی گشت، دستهای خود را بلند كرده، می گفت: «اللهم ان كان فرجی مما انا فیه بالموت فعجل لی الساعة و لم یزل مغموما مكروبا الی ان قبض صلوات الله علیه» [1] .

«خدایا! اگر فرج من به مرگم فراهم می شود، هم اكنون مرگ مرا برسان؛ پیوسته غمگین و محزون بود تا شهید شد.»

معمر بن خلاد گفت: مأمون روزی از حضرت رضا علیه السلام درخواست كرد تا یكی از اشخاص مورد اعتمادش را برای فرمانداری ناحیه ای كه پیوسته در آن شورش برپا می شد معرفی كند. [2] .

تفصیل جریان را از اباصلت بشنوید:

احمد بن علی انصاری می گوید: از اباصلت پرسیدم مأمون به كشتن حضرت رضا علیه السلام چگونه راضی شد؟ در حالی كه به او بسیار احترام می كرد و او را دوست



[ صفحه 66]



می داشت و ولیعهد خود قرار داده بود.

در جواب گفت: مأمون، به خاطر مقام و فضیلت حضرت رضا علیه السلام به او احترام می كرد.

و بدین جهت ولایتعهدی را به او داد تا مردم ببینند كه آن حضرت، به دنیا تمایلی پیدا كرده و به خاطر آن گرایش، از نظر آنها بیفتد؛ در حالی كه چنین نشد و پیوسته فضل و مقامش در نظر مردم زیادتر می شد.

حضرت در جواب فرمود: اگر به شرط من وفا كنی من نیز وفا می كنم.

من، ولایتعهدی را مشروط بر اینكه در امر و نهی وعزل و نصب دخالتی نداشته باشم، پذیرفتم؛ و چنین كاری را نخواهم كرد تا خداوند مرا قبل از تو ببرد. به خدا قسم! خلافت كار مهمی نیست، كه من خود را بدان وعده داده باشم من در مدینه میان كوچه ها با مركب سواری خود، می گذشتم و مردم وقتی، رفع حوایج و نیاز خود را درخواست می كردند،خواسته آنها را برمی آوردم و آنها با من، مثل خویشاوند نزدیك، همچون عمو، شده بودند. در شهر، به اندازه ای نفوذ داشتم كه نامه ام را می پذیرفتند. تو چیزی به مقامی كه خدا به من داده است نیفزوده ای. مأمون گفت: اشكال ندارد. من به شرط شما وفا می كنم.

چه بسا اتفاق می افتاد كه سخنانش، به نظر مأمون خوشایند نبود.

و به خشم درونی او می افزود؛ اما به كسی اظهار نمی كرد.

تا سرانجام، چاره ای، جز كشتن و مسموم كردن آن حضرت برای خود نیافت. [3] .

دانشمندان را از شهرهای مختلف می خواست تا با او مناظره كنند؛ شاید آنان



[ صفحه 67]



پیروز شوند و او را مجاب نمایند و ارزش و اعتبار او در نظر علما كم گردد.

ولی از یهود، نصاری یا مجوس، ستاره پرستان و مخالفان یا دانشمندان فرقه های مختلف مسلمان، هر كدام با او مناظره نمودند؛ شكست خورده، دلیل امام علیه السلام را پذیرفتند.

مردم می گفتند: او شایسته خلافت است؛ جاسوسان مأمون، وقتی سخن مردم را به مأمون گزارش می دادند.كینه اش نسبت به امام علیه السلام افزونتر می شد.

از طرف دیگر حضرت رضا علیه السلام، از حق گویی، هیچ باك نداشت.

امام علیه السلام به عنایت خداوند، از اسرار آینده خبر داشت. او خود می دانست كه از سفر به خراسان برنخواهد گشت.

از این جهت، آن روز كه مأمون به حضرت رضا علیه السلام می گفت: به بغداد كه رفتیم فلان كار را انجام خواهیم داد.

فرمود: شما خواهید رفت نه من.

روای گوید: در خلوت، حضرت رضا علیه السلام را ملاقات نموده، عرض كردم: جوابی دادید كه باعث افسردگی من شد فرمود: یا اباحسین! مرا به بغداد چه كار؟ نه بغداد را خواهم دید و نه تو مرا. [4] .

حسن بن عباد، نویسنده ی حضرت رضا علیه السلام، گوید: وقتی مأمون عازم عراق شد، به خدمت امام علیه السلام رفتم؛ فرمود: من نه وارد عراق خواهم شد و نه آنجا را خواهم دید؛ گریه ام گرفت.

عرض كردم: مرا از دیدار خانواده ام مأیوس كردی.

آن حضرت فرمود: تو، به عراق خواهی رفت.



[ صفحه 68]



من خودم را گفتم. [5] .

به خانواده خود هم فرمود.

وشاء گفت: حضرت رضا علیه السلام به من فرمود:

وقتی خواستم از مدینه خارج شوم، خانواده ام را گرد خود جمع نموده، به ایشان گفتم: بر من بگریید تا بشنوم.

سپس دوازده هزار درهم، بین آنان تقسیم كردم و خارج شدم و گفتم: دیگر پیش شما برنخواهم گشت.

سجستانی گوید: وقتی مأمون حضرت رضا علیه السلام را از مدینه به خراسان طلبید، من آنجا بودم؛ دیدم كه آن حضرت داخل حرم پیغمبر (ص) شد تا با جدش وداع كند. پیوسته وداع می كرد و باز برمی گشت و با صدای بلند می گریست. پیش رفته، سلام كردم وسفر را به ایشان تبریك گفتم. فرمود: هر چه مایلی، مرا ببین كه از جوار قبر جدم خارج می شوم و در دیار غربت، كنار قبر هارون دفن خواهم شد؛ من نیز در این سفر پی آن حضرت خارج شدم تا زمانی كه در توس از دنیا رفت و كنار قبر هارون دفن شد. [6] .

چنانكه از روایت بعد برمی آید، حضرت رضا علیه السلام از مدینه، به طرف مكه به زیارت خانه خدا رفته تا از آن نیز وداع نماید.

امیته بن علی گوید: در سالی كه حضرت رضا علیه السلام به مكه رفت و حج گزارد و سپس با فرزندش، جواد (ع)، به خراسان سفر نمود، من نیز با او بودم.

امام علیه السلام، پس از طواف، در مقام ابراهیم نماز خواند.



[ صفحه 69]



و موفق، غلام آن حضرت هم امام جواد علیه السلام را بر دوش گرفته، طواف می داد.سپس امام جواد علیه السلام از روی شانه موفق پائین آمده، كنار حجر اسماعیل نشست و سر به زیر افكند، در حالی كه آثار حزن و اندوه از چهره اش آشكار بود؛ دیر زمانی حركت نكرد.

موفق عرض كرد: آقای من! برویم.

امام جواد علیه السلام فرمود: تا خدا نخواهد از اینجا حركت نخواهم كرد.

موفق خدمت حضرت رضا علیه السلام رفته، عرض كرد: حضرت جواد علیه السلام از جای خود حركت نمی كند.

امام علیه السلام، خود بطرف فرزندش، جواد علیه السلام، رفته، فرمود: یا حبیبی! برخیز.

امام جواد (ع) جواب داد: از اینجا حركت نمی كنم.

فرمود: نه نور دیده ام! حركت كن.

«ثم قال كیف اقوم و قد ودعت البیت وداعا لا ترجع الیه»

گفت: با اینكه شما از خانه خدا چنان وداع كردی كه دیگر هرگز بدینجا برنخواهی گشت، چگونه حركت كنم؟

«فقال: ثم یا حبیبی! فقام معه.»

فرمود: عزیزم، نور دیده ام! حركت كن! امام جواد (ع) از جای حركت كرد. [7] .


[1] ص 140، ج 49 بحار....

[2] ص 144، ج 49، بحار...

[3] عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 239.

[4] ص 286 - 285، ج 49، بحار....

[5] ص 307، ج 49، بحار...

[6] ص 117، ج 49، بحار...

[7] كشف الغمه: ج 3 ص 215.